پنجشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۸ - ۱۸:۵۴
۰ نفر

فریبا کلهر: دو تا میل بافتنی برای خودشان راه می‌رفتند و تفریح می‌کردند. پیرزنی آنها را دید و گفت:

«اگر شما مال من باشید چیزهای خوبی می‌توانم ببافم.»

میل‌های بافتنی گفتند: «تو بلدی ببافی؟»

پیرزن گفت: «پس چی که بلدم. وقتی به دنیا آمدم دو تا انگشت اشاره‌ام مثل ضربدر روی هم بود.»

میل‌ها پرسیدند: «برای چی؟ نقص عضو داشتی؟»

پیرزنه نخودی خندید و گفت: «این‌طوری داشتم با زبان بی‌زبانی به مادرم می‌گفتم دو تا میل بافتنی بهم بدهد تا چیزی ببافم. می‌خواهم بگویم سال‌هاست که من عاشق بافتن هستم اما هیچ‌وقت دو تا میل بافتنی نداشته‌ام.»

میل‌های بافتنی که دیدند این‌طوری است توی دست پیرزنه پریدند. پیرزنه رفت یک عالمه کاموا خرید و دست به کار شد. اول یک درخت بافت. روی درخت یک پرنده بافت. زیر درخت جوی آب بافت. یک قایق کاغذی توی جوی بافت. پسری را بافت که کنار جوی نشسته بود. خانه‌ای بافت که پرده داشت. زنی بافت که داشت کلاه می‌بافت. توی هوا دود بافت. باد بافت. خورشید و ابر بافت. هواپیما بافت. مسافر و چمدان بافت. قار قار کلاغ بافت. بهار و تابستان و پاییز و زمستان بافت. عمو نوروز و خاله پیرزن بافت. گربه و شاپرک و خرس و جنگل بافت. شب یلدا و عروسی بافت. اشک و مریضی بافت. بازی و خنده بافت.

پیرزنه هفت شبانه‌روز بافت و بافت و یکریز بافت. وقتی دنیا را بافت از خستگی و بی‌خوابی بی‌هوش شد. میل‌های بافتنی هم حال و روز خوبی نداشتند. آنها هم از بس ترق‌ترق به هم خورده بودند، سردرد داشتند و گیج گیجی می‌خوردند.

وقتی پیرزنه خواب بود، وقتی میل‌های بافتنی سرگیجه داشتند و خیال می‌کردند دنیایی که خودشان بافته‌اند دارد دور سرشان می‌چرخد گربه‌ای سرنخ کاموا را دید و آن را کشید. کشید و کشید و این‌طوری دنیای بافته شده پیرزن را باز کرد. دنیایی که در هفت روز بافته شده بود در هفت ثانیه باز شد! پیرزن بیچاره!

کد خبر 93793

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز